واهمه های زميني (بخش سيزدهم)
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

 شیرین را که به شفاخانهء "علی آباد" برده بودند، پس از پانسمان وبستن زخم های قمچین ملای جن گیر، دربخش عقلی وعصبی آن بیمارستان بسترکرده بودند. پرستار ها ونرس های مؤظف که شیرین را دیده بودند که هنوز هم می گریست ومی لرزید، بسیار وبه شدت متأثر شده بودند. درواقع هم شیرین موجود وحشت زده یی بود که در چشمان سیاه دردآلودش ، تمام غم های زمانه موج می زد. از نفس های تند و تب آلودش فهمیده می شد که شکنجه گران چقدر بی رحم وتا چه سرحد سفاک وجاهل بوده اند.. شیرین حرف نمی زد، فقط چق چق می کرد. خیره خیره به صورت پرستاران وداکتران می نگریست ونمی دانست که چرا آنان سپید پوش اند. نمی فهمید که آن جا کجاست وآن بستر پاک ونظیف و چپرکت راحت از کجا شده است؟

 

 اما شیرین چه می خواست چه نمی خواست ، هنگامی که ادویهء مخدر را به وی تزریق کردند، نوعی رخوت وآرامش احساس کرده بود. آرامشی که پس ازآن حادثه، هرگز به سراغش نیامده بود. چشمانش پت می شدند که مرد سفید پوشی ،دستش را گرفته وبه سویش نگریسته بود.البته  شیرین نمی دانست که آن مرد کیست ؛ ولی هر کسی که بود، گرمای نگاه مهربانش را حس کرده بود. آن مرد اذیتش نمی کرد، با سنگ نمی زدش، با قمچین نمی زدش، پیراهنش را نمی درید، با دندان های تیزش ، با ناخن های کثیفش ، سر وصورت وسینه اش را خراش نمی داد. هرکسی که بود، بوی خوشی ازوی شنیده می شد.وپیدا بود که آدم مؤدب ومهربانی است. .. انگشتان باریک ونظیف مرد سفید پوش هنوز دستانش را می فشردند که شیرین د رچاهی سقوط کرده بود. د ر چاهی که انتهایش معلوم نبود وشیرین نمی دانست که چه وقت درتهءآن چاه می رسد.

 

  داکتر اشرف آن روز نوکریوال بود. شیرین را معاینه کرده و سرگذشتش را از مادرش شنیده بود. خرد ضابط هم توضیحاتی داده وبرسخنان ننه صفورا مهر تایید زده بود. البته ظلم وستمی بر دختر فقیری صورت گرفته بود، ستم واجحافی که درآن روز وروز گار بسیار اتفاق می افتاد وحادثهء فوق العاده یی نبود. بسیاری ها هنوز درآن جامعه سنتی به موجودیت جن ها وموجودات ناشناخته باور داشتند. پانزده سال پیش که هنوز به فرانسه نرفته بود، خودش نیز اعتقاد کامل به وجود ارواح وموجودات فرا زمینی داشت. البته پس از تحصیل، باورها وجهانبینی هایش تغییر کرده بود..اما حالا آن چه وی را واداشته بود تا بالای سر آن دختر بایستد ، دستش را به دست بگیرد و بانگرانی مراقب زدن نبض وی گردد،زخم هایی بودکه ازنیش قمچین دربدن دختر باقی مانده بود وآن چه وی را به خشم آورده بود، زننده گی وکراهت رفتاری بود که به آن دختر رواداشته بودند. ..

 

  چشم های شیرین که بسته شدند ، داکتر اشرف خشنود شد؛ ولی هنگامی که به آن دختر بینوا نگریست ، شگفتی زده شد، زیرا درمقابلش سری را می دید ، بی حرکت وخاموش با صورت کوچک ، چشمان بسته وزلفان سیاه ژولیده وپریشان. سری که انگار ازگچ ساخته باشند. سر ظریف وزیبا اما بی حرکت ومرده با صورت سفید مانند برف. حتا در بافت وخطوط صورتش نیزهیچ حالتی یافت نمی شد که نشانی از زنده گی داشته باشد. گویی هرگز صاحب این سر و صورت ، هیجانی ، فکری، ترسی ، التهابی ، خشمی ، شادیی ، عشقی و احساسی نداشته است. به طوری که اگرداکتر اشرف قصهء شیرین را ازمادرش وخرد ضابط نمی شنید، تصور می کرد که جزء جزء این سر واین صورت مرده است وهیچ امیدی به زنده گی شیرین وجود ندارد.

 

  داکتر، دقایق فراوانی به صورت شیرین نگریسته بود. دوسه بار از نجیبه نرس نوکریوال پرسیده بود که با چه مقدار مورفین شیرین را پیچکاری کرده اند؟ در حالی که نجیبه در کار خود وارد بود و نرس بسیار باتجربه یی بود درآن بیمارستان. اما داکتر اشرف به خاطرآن مضطرب بود ومی ترسید که مبادا قلب کوچک وناتوان مریضش تحمل همان  " دوز " اندک مرفین را نیز نداشته واز فعالیت باز ماند. داکتر اشرف برای چندمین بار به اتاق شماره 26 که شیرین درآن بستر بود، رفته وازوی خبرگرفته بود. اشرف با ترحم ودقت فراوان نبض مریضش را امتحان کرده وبه صدای قلبش گوش داده بود. ضربان ها را شمرده بود. دست برپیشانی شیرین گذاشته، درجهء سیرومش را میزان کرده بود. کارهایی که او انجام داده بود برای نجیبه تعجب برانگیز بود. زیرا هرگز ندیده بود که داکتری ، آن هم داکتر اشرف شخصاً به کارهایی دست بزند که وظیفهء روزمرهء یک نرس است. 

 

 آخرین باری که داکتراشرف به اتاق شماره 26 رفت وبرگشت ، دوازده ء شب بود. شیرین به خواب عمیقی فرو رفته بود وجای هیچ گونه دلواپسی نبود. داکترخسته شده بود ودلش می خواست اندکی بخوابد. شب آرامی بود. صدای فیری شنیده نمی شد. انگار هردو طرف دعوا بر سر لحاف ملا نصرالدین به خواب رفته بودند ولحاف بی صاحب مانده بود. اگرمریض دیگری نمی آوردند، می توانست تمام شب را بخوابد. فردا هزارکارداشت...                                                     

اما داکتر نتوانست بخوابد، تا چشم برهم گذاشت، صورت زیبای همسرش روزالین دربرابر چشمانش ظاهر شد. چهرهء شیرین همین دختری که دراتاق شماره 26 بستر بود نیز در برابر دیده گانش قد کشید.چهرهء کسی  که انگار هم تراش تنش را وهم تراش صورتش را از روزالین وام گرفته بود. به یاد روزالین که افتاد خاطره ها هم آرام آرام درذهنش راه یافتند ونگذاشتند که داکتر اشرف دیده گانش را برهم بگذارد.

 

***

 

  داکتر اشرف مردی بود، بلند بالا، برازنده وبا وقار. موهای سرش هنوز سیاه بودند وهیکل وقامتش متناسب واستوار. بینی واجزای صورتش هم به قاعده. اشرف درخانوادهء روشنفکر ومرفه الحال به دنیا آمده بود. جوان با استعدادی بود. از مکتب استقلال که به درجهء بلند فارغ شده بود، فرستاده بودنش به فرانسه . در آن جا در دانشگاه سوربون درس خوانده بود، دررشتهء بیماری های روانی. پانزده سال می شد که به وطن برگشته بود. دراین مدت جاگزینی های سیاسی زیادی شده بود یا به قول عوام الناس پادشاه گردشی های فراوانی. اگرچه جریان های سیاسی چپ وراست کوشش کرده بودند که اورا شکار کنند؛ ولی او زیر بار هیچ تعهدی نرفته بود. یک بار همصنفی ایام مکتبش ، موسای بز هم از وی دعوت کرده بود که به حزب اسلامی بپیوندد ، ولی اشرف نپذیرفته بود..

 

 داکتر اشرف هرچند که به خداوند ایمان وباور کامل داشت ؛ ولی به دنیای پیرامونش با دید روشنبینانه وریالیستی می نگریست. او پیدایش هستی را از چشم انداز فراطبیعی نمی دید ، بل به نظریات " زیگموند فروید" ارج واهمیت زیادی می گذاشت. اشرف از نظریات کلی فروید که می گفت قسمت اعظم ناراحتی های روحی مانند هیستری، صرع ، مالیخولیا، دیوانه گی وروان پریش ها ودپرس ها، سرکوفته گی ها و عدم تعادل های عصبی ناشی از ناکامی های جنسی وسرکوب شدن امیال وخواست های این گونه مریضان است ، دفاع می کرد وساعت ها با همصنفیش روزالین در این موارد بحث می نمود. اما روزالین ماده را عنصر زنده نمی پنداشت. او معتقد بود که روح اصل است وجاودان است وسرچشمهء حیات. روزالین دختری بود که به خدا وروح القدس ومسیح ومریم باکره باور داشت و هر یکشنبه به کلیسا می رفت ودرعشای ربانی شرکت می نمود.

 

  روزالین ازهمان نخستین روزهایی که این جوان جذاب شرقی را که همه اجزای صورتش به قاعده بود، دیده بود به وی علاقمند شده بود. علاقمند جوانی که دریشی سرمه یی می پوشید ، نکتایی بسته می کرد، بوت هایش ازفرط تمیزی برق می زد، موهایش مانند شب سیاه بود و حرف " غ " را " ر" تلفظ می کرد ومدت ها وقت لازم بود تا جرأت آشنا شدن وسخن گفتن با یک دوشیزهء پاریسی را پیدا کند. اما هر قدر که همصنفی شرقی اش گوشه گیری می کرد وسرش را درلابه لای کتابهایش فرو می برد، به همان اندازه روزالین مصمم ترمی شد تا باب دوستی رابا این جوان محجوب بگشاید.

 

  روزالین اگر زیباترین دختر دانشکدهء روانشناسی دانشگاه سوربون نبود، بی گمان جذاب ترین وخوش پوش ترین دانش آموز آن دانشکده بود. موهایش زرافشان وچشمان آبیش همرنگ آب های بحیرهء مانش بود. قامتش دلفریب وپیکرش هوس انگیز بود، چندان که بادیدن او دریچهء تمام شادی ها ولذت های زنده گی به روی بیننده اش گشوده می شد و این باور به او دست می داد که اگر پاریس شهرمزدحمی است وآدم به آدم نمی رسد و پول سلطان قلب ها است، درعوض دخترانی هم دارد که بادیدن آنان، خسته گی یک روز پر از مشغله ذهنی وجسمی ازوجود انسان رخت           می بندد.

 

  سه ماه می گذشت که روزالین برای نزدیک شدن با داکتر اشرف درپی بهانه بود؛ اما این بهانه را نه درصنف ، نه در هنگام تفریح ونوشیدن قهوه ونه د رموقع خارج شدن از دانشکده به دست می آورد. دراین گونه مواقع یا دوستان روزالین مزاحمش می شدند ویا آموزگارانش . سخت کوشی وپیگیریی که اشرف برای کسب نمودن علم ودانش داشت نیز مزید بر علت بود. اشرف پس ازختم درس معمولاً به کتابخانهء دانشکده می رفت . ساعت ها درمیان آثار فروید وشاگردان اهل ونا اهلش مانند آلفرد آدلر، کارل گوستاویونگ ، استکل ، ابراهام و.. گم می شد وتا هنگامی که لامپ های نیون کتابخانه گل وروشن نمی شدند، سر از کتاب خواندن ویادداشت برداشتن برنمی داشت. اما سه ماه که گذشته بود وکاسهء صبرروزالین لبریز شده بود، فرصتی پیش آمده بود که روزالین را به آرزویش برساند .

 

  آن روز سه شنبه بود واشرف برخرق عادت به کتابخانه نرفته ، بل به طرف" مترو" روان شده بود. باران سیل آسا می بارید و اشرف که چتری نداشت تر می شد. درهمین هنگام بود که روزالین خود را به وی رسانیده ، چتری کوچک خود را به دستش داده وگفته بود:

- بگیرید تا تر نشوید. بگیرید، می بینید که من هم کلاه وهم بالاپوش بارانی دارم. اما شما باید به هوای اروپا عادت کنید. دراین جا ناگهان می بارد و ناگهان آفتاب می درخشد. به همین سبب ما هیچگاه بدون چتری ازخانه بـــیرون       نمی شویم، نه درتابستان ونه درزمستان ..

 

    پس ازآن روزکه باهم آشنا شده بودند، دیگر روزالین نمی گذاشت که روز های شنبه ویکشنبه را داکتر اشرف به تنهایی بگذراند. دراین روزها آندو با هم قدم می زدند، با هم گفتگو می کردند، بحث وفحص می کردند وبعد این جا وآن جا درکافه یی می نشستند. قهوه می نوشیدند یا می رفتند به باغ " لوکزامبورگ " یا به جنگل " بولونی " یا برای گردش در " شان دومارس" ومانده که می شدند بالای دراز چوکیی می نشستند و پس ازلختی گفتگو های شان را از سر می گرفتند. یک روز که درجنگل ونسان رفته بودند، روزالین برسر باورها وعقایدش پافشاری می کرد ومی گفت :

 

  - ساینس واز جمله فزیک علمی است که با  روانشناختی میانه یی ندارد. ساینس تاکنون نتوانسته است که به حقیقت روح و وجود آن درپهنهء هستی جواب روشنی ارائه کند. ما هنوز نمی دانیم که ذهن واندیشهء انسانی چیست ؟ ما ...

 

 - چرا نتوانسته است؟ ساینس مطالعات وتجربه های فراوانی دراین زمینه دارد. ساینس ثابت کرده است که ذهن وشعور نتیجهء مکانیکی اعمال انسان ها ست. ساینس می گوید که مغز ماده یی است که از ملیارد ها " نورون " تشکیل شده ، ساختمان پیچیده یی دارد ونقش برجسته اش درشکل گیری ذهن انسانی تثبیت شده است..

 

 - این طور که هست پس وجدان چیست؟ آیا گفته می توانی که چرا مکانیسم مغز نمی تواند، این شعلهء به ظاهر بی فایده را ازمیان بردارد؟ ... حیرانم که شما چرا برای درک وراء این محسوسات زحمت نمی کشید واهمیتی برای آن قایل نیستید ..

 

 - روزالین عزیز! من با احساس بیگانه نیستم، ققط برای محسوسات اصالت قایل نیستم. آن چه تو می گویی درفلسفهء اگنوستیک کانت نهفته است. آن جا که  پا فشاری می کند تا شعوررا بر ماده مقدم شمارد. درحالی که مارکسیزم تعلیم می دهد که جهان ما مادی وواقعی وعینی وشناختنی است...

 

 - آه مثل این که هنوز کاملاً بانظریات کانت آشنا نیستی . او فیلسوف کبیری است. خواهش می کنم آزرده نشوی.. ازطرف دیگر این یک بحث دیگریست؛ اما آن چه حالا می خواستم بگویم این است که وجدان یک امر تبعی وبیهوده یی نیست. وجدان از جملهء همان محسوساتی است که تو به اصالت آن باور نداری. اگر این موضوع را کش بدهیم ، بنابر نظر خودت به این نتیجه می رسیم که آزادی واختیار نتیجهء وجدان وخودآگاهی شعور آدمی نیست. بل نتیجهء همان ماشین یا کانون ومکانیزمی است که ساینس درمغز انسان یافته است. اما من فکرمی کنم که وجدان چیزی نیست جز یک غریزهء انسانی . ما که گناه می کنیم چرا به کلیسا می رویم واعتراف می کنیم... خشونت که می ورزیم ، چرا اندکی بعد معذب می شویم ؟ فروید هم می گوید که غریزه ها فراوان هستند . شهوت ورزیدن ولذت بردن وحمله کردن ودفاع کردن واز این قبیل..

 

 بلی دوست من، مراد من این است تا برایت بگویم که ذهن عین مغز نیست ، چیزیست ماورای آن. البته که ظاهراً به مغز وابسته است ؛ ولی مستقل هم است. با فنای مغز ظاهراً از بین می رود؛ اما خودش فنا نمی شود. تنهااز کالبد انسان خارج می شود. .. اگرچه من به تناسخ باور ندارم؛ ولی هیچگاه هم قبول نمی کنم که روح می میرد وفنا می شود. همین احضار ارواح را درنظر بگیریم . آیا این مسأله قابل انکار است؟ نه ، امروزه می توان روح را احضار کرد وبا او صحبت نمود. آیا مایل هستی که روزی به نزد پروفیسور " سیمون " که دوست مادرم هست برویم تا روح جد تان را احضار کند و شما با وی گفتگو کنید ؟

 

  آنان اکنون از جنگل ونسان خارج شده وگفتگو کنان به نزدیک خانه یی که روزالین درآن زنده گی می کرد، رسیده بودند. بحث ناتمام مانده بود وروزالین میل داشت تا دوستش را برای نوشیدن قهوه وادامهء بحث به منزلش دعوت کند. درخانه که داخل شده بودند، "راشل " مادرروزالین به اشرف خوش آمدید گفته، لبخندی زده ورفته بود به اتاقش.         " پونگو" سگ ابلق، خرد جثه وپشمآلوی خانه بادیدن آنان، غرش خفه یی کرده ودندان های سفیدش را به داکتراشرف نشان داده بود. روزالین خم شده ، پونگو را دربغل گرفته وچیزی درگوشش گفته بود. پونگو سرش را به سینه های خوش ریخت وبرجستهء روزالین مالیده و آرام گرفته بود. روزالین که قهوه راآورده بود، گفته بود :

 

  - درکجا رسیده بودیم؟ مثل این که دربارهءغریزه یی به نام وجدان حرف می زدیم... ببینید همین پونگوی قشنگ ما ، ترا که دید خشونت کرد وبرایت دندان نشان داد وبعد که به او گفتم که تو دوست ما هستی و ازجانب تو خطری متوجه من ومادرم نیست، آرام شد. آیا همین آرامش او یک آرامش فلسفی نیست ؟ اما من این موضوع را بسیار پیچیده نمی سازم ، خلاصه می کنم : بلی  به پندار من، آن غرش واین آرامش ناشی ازغریزهء حیوانی اوست. تراوش افکارسگانهء اوست. این وجدان او بود که وی را به پارس کردن وا داشت وحقی راکه من به حیث صاحبش داشتم ، با دفاع نمودن ازمن، اداء کرد.


 

 

 - درمورد پونگو تودرست می گویی روزالین عزیز، ولی باید این نکته را هم فراموش نکنی که این نتیجه تربیت وعادت است، نه نتیجهء بیداری وجدان او..زیراحیوان درزندان عادت های خویش محبوس است. برای پونگو چنین امری بارها اتفاق افتاده،عادت کرده ، تربیت شده واگر دقیق تر بگویم به خاطر کارهای زشتش تنبیه شده وبه خاطر حرف شنوی ها و اطاعتش نوازش گردیده ودست لطیف تو موهایش را نوازش داده است. البته که پونگومغزدارد... باید تصدیق کنید که من هم همین را گفته بودم ؛ ولی باید گفت که مغز او به اندازهء آدمیزاد متکامل وپیچیده نیست. به عقیدهء من وجدان یا خود آگاهی به آن شکلی که شما می گویید درذهن این حیوان وجود ندارد. بچهء شیر یا پلنگ را هم اگر تربیت کنید، بهتراز پونگو می شود...

 

  - دوست من، توبه هرفکر وباوری که می خواهی باش . اما ما دربارهء رقص زرات مغز وتکامل آن درطول ملیارد ها سال که به گفتهء شما مادیون ، شعور آدمیزاد نتیجهء منطقی آن است ، باید روز ها گفتگو کنیم و از اساتید بزرگ دانشکدهء مان توضیح بخواهیم. به هرحال من به شدت گرسنه هستم وتصور می کنم که دل توهم از گرسنه گی مالش می رود. خوب، حالابا خوردن یک ژامبون ونوشیدن یک گیلاس واین سرخ موافقی ؟ اما ؛ آه فراموشم شده که تو مسلمان هستی . از بس که دربارهء ازلی بودن ماده حرف زدی ، یادم رفته بود که گوشت خوک را نمی خوری.. پس اگرموافق باشی برایت یک " املت " درست می کنم. مادرم می گوید که دراملت پختن استاد هستم. .. ببینم تو چی خواهی گفت ...

 

  روزالین که پونگو را با ملایمت به زمین نهاده بود، همانطوری که به طرف اشپز خانه می رفت ، گفت :

 

 - این هم مسأله ییست که باید روزی جواب روشن به من بدهی... سوال این است که آیا ژامبون را به خاطر آن نمی خوری که دردین اسلام خوردن گوشت خوک حرام است؟ اگرچنین است پس آیا این به معنای آن نیست که به خداوند وروح و مذهب باور داری ؟

 

  - روزالین عزیز! این مسأله نیاز به کدام بحث جداگانه ندارد. ازطفولیت به من گفته اند که گوشت خوک را نخور . گفته اند گوشت خوک مردار است، زیرا خوک حیوان نجسی است. به این ترتیب من از همان طفولیت عادت کرده ام که با اکراه به این حیوان وگوشتش بنگرم. اما این موضوع هیچ ارتباطی به عقاید من ندارد. ولی دربارهء مزخرفاتی به نام احضار ارواح باید گفت که روانشناختی ما روزی به برکت ساینس قادر خواهد شد که به کشف نهایی ترین ژرفای ماورای شعوردست یابد. این علم سرانجام قادرخواهد شد که طبقات زیرزمینی وجدان را کشف کند وثابت بسازد که حتا درونبینی و مشهودات باطنی استعارات مادی هستند.روح وجود ندارد ودیو وپری وجن افسانه است ومخلوق ذهن انسان. دوست عزیز! آیا باور کنم که تو به قصه ها وفلم های دراکولا وفرانکشتاین باور داری ؟ بگذار این شعر آن عارف بزرگ کشورم را برایت بخوانم . اما حیف که زبان فرانسه یی من بسیار ضعیف است. با این هم امیدوارم منظورشاعر بزرگ ما را درک کنی :

 

آدمیزاد طرفه معجونی اســــــت             از فرشته سرشته وزحــــیوان

گررود سوی این،شود به از این           ورشود سوی آن، شود کم ازآن

 

***

 

  داکتراشرف سگرتی برای خود روشن کرده ، از جایش برخاست وبه پنجره نزدیک شد. درپشت پنجره شب بود وسکوت وتاریکی . شهر کابل مدت ها می شد که خفته بود. ساعت ده شب که می شد درشهر پرنده یی پر نمی زد.خدایا  تا چه وقت مردم دیارش محکوم به چنین سرنوشتی بودند؟ این غمنامه چه وقت به پایان می رسید؟ آخر تاکی کسی می توانست بعد ازساعت ده شب از خانه اش بیرون شود. تاکی جنگ وتاکی قیود شب گردی ؟ اما آن جا درپاریس درمحلهء " کارتیه لاتن " یا درخیابان " شانزه لیزه " چه حالی بود وچه احوالی بود . زنده گی شبانه ، جوش وخروش ، مستی وشب زنده داری برخی ازپاریسی های پولداروعیاش درست از همین لحظات آغاز می شد . آه که چه تفاوتی بود، میان این دوشهر. میان پاریس غنی وکابل بینوا...

 

سگرتش که به آخر رسید به یاد شیرین افتاد. دلش می خواست تا به اتاق شماره 26 برود وببیند که آن دختر درچه حالتی است؟ اماهمان لحظه نجیبه ازهمان اتاق بیرون شد. بنابراین بهانه یی نیافت تا به شیرشین سر بزند. بار دیگر بالای چپرکت سیمی دراز کشید . لختی بعد آن دختر وجنگ درپیچ وخم خاطره هایش گم شدند و باردیگر روزالین درذهنش قد کشید. آن روزگاراران دور به یادش آمد که هنگام دید وبازدید وقدم زدن وگردش های روزمرهء شان دربارهء چی نبود که حرف نمی زدند و بحث وفحص و جنگ ودعوا به راه نمی انداختند.

 

 یادش آمد که هنگامی که هرکدام عقیدهء خود را بیان می کرد، ومورد قبول دیگری واقع نمی شد، چگونه احساساتی می شدند، چگونه مشت ها را گره می کردند ، چین برپیشانی می افگندند ، برمی آشفتند ولی درپایان دوستانه از هم جدا می شدند. درآن بحث ها این دوشاگرد سخت کوش دانشگاه سوربن ، دربارهء خیر وشر، خوب وبد، جبر واختیار ، اخلاق ومنطق ، عقل وایمان .. صحبت می کردند . اگرچه درپاره یی مسأله ها نظریه های متفاوتی می داشتند ولی هردو به این نتیجه می رسیدند که هیچ چیز نباید بالاتر از علم ودانش قرار بگیرد. جادوگری ها ، رؤیا ها، پیشگویی ها، قرائت افکار، مریضی های روانی وروحی ، همه باید به طورکلی تحت آزمایش علمی قرار بگیرند. آندو درحالی که می دانستند یا نمی دانستند ، با همین جدل های فلسفی وتبادل افکار، اگراز یک طرف درساحت علوم سیر وتفرج کرده وقلمرو بکر آن راشخم می زدند وبا قوانین طبیعت وزنده گی آشنا می شدند، از سوی دیگر پی می بردند که فیلسوف شدن کار آسانی نیست وکانت یا هیگل وکارل مارکس شدن ، به ساده گی میسر نمی گردد.

 

  به همین سبب هنگامی که این مشاجره های لفظی به کدورت ورنجش های زود گذر می انجامید ونمی توانستند علت های حقیقی معجزه ها وکرامت ها وپیشگویی های انبیا و اولیا وفلاسفه را درک کنند وپردهء اوهام را بدرند، متوجه همدیگرمی شدند . این روزالی بود که درچنین حالاتی تمکین می کرد ، به چشمان دوستش می نگریست وبانگاه از وی معذرت می خواست وموضوع گفتگو را عوض می کرد. گفتگو که عوض می شد ، هردو به خاطر می آوردند که درتمام این لحظات چه قدر آرزو داشته اند که به عوض پرداختن به فلسفه ، ساعتی به غرایزی هم بیندیشند وترتیب اثر بدهند که ماه ها می شد، وجود هردوی شان را به آتش می کشید.

 

  البته این طور نبود که داکتر اشرف زیبایی ودلفریبی روزالین را نادیده گرفته باشد، یا نسبت به تمایلات جنسی سرکشی که هرروز با دیدن او در وجودش شعله ور تر می شد، بی اعتنا باشد. برعکس او ازهمان نخستین روز هایی که صاحب این چشمان آبی را متوجه خود یافته بود، عشق سوزانی نسبت به او درقلب خود حس کرده بود. اما این جرأت وشهامت را هرگز پیدا نکرده بود که اظهار عشق کند ودرابراز طبیعی ترین احساسش پیشقدم گردد. برای این که داکتراشرف احساساتش را بیان کند، چند مسأله مانعش می شدند : یکی این که تصور می کرد روزالین تنها به خاطر دلچسپی هایش به افکار وعقاید یک جوان شرقی به او توجه دارد، دیگر این که می پنداشت هرگونه پیشقدمی ویا اظهارعشق وتوقع داشتن ازوی برای همآغوشی ، به نزد یک دوشیزهء پاریسی یک عمل متعارف محسوب نشود .دیگر آن که نمی دانست همین آتشی که دردرونش شعله ور است ، درقلب روزالین نیززبانه می کشد یا نه ؟ حجب وحیا وبی دست وپایی وندانستن کلتور وعادت ها وظرافت ها ونکته سنجی ها وموقع شناسی ها هم هرکدام درموقع خود دست وپاگیربودند و داکتررا نمی گذاشتند تا راز دلش را برای روزالین یاز گو کند.

 

  اگر این طور نمی بود، داکتراشرف که بار ها قصد نموده بود تا با بوسیدن پشت دست آن دخترپری پیکر، یا با نوازش دادن موهای طلاییش یا با یک نگاه عاشقانه ومشتاق وبیان چند کلمهء مهرآمیز حال دلش را بیان کند، تا کنون به مرامش می رسید.  از سوی دیگراگر جرأت واعتماد به نفس داکتر اشرف برای بیان احساسش کفایت نمی کرد، دختر فرانسه یی چنین نمی اندیشید. روزالین اکنون می دانست که این جوان خوش قیافه ومهذب وچیز فهم دردام عشقش گرفتار شده و اورا تا سرحد پرستش دوست دارد، به همین سبب او نیز احساس خوش آیندی نسبت به اشرف درقلبش حس می کرد و دربرخی لحظات که غرایز سرکش شهوانی به سویش هجوم می بردند، حتا حاضر می شد تا خودرا بدون هیچ اما واگری به اختیار او بگذارد. منتها نمی دانست چگونه وچطور، گام نخست را بردارد؟ به نظرروزالین اگر داکتراشرف یک جوان اروپایی می بود ومورد پسندش قرار می گرفت، این کار اشکالی نداشت. زیرا مبتنی بریک فرهنگ قابل پذیرش برای هردو طرف قابل درک می توانست بود وهمه چیز به ساده گی انجام می یافت ؛ ولی اینک که او یک مرد شرقی بود ، حیران مانده بود که چگونه خواست خود را باوی درمیان نهد ویا ابتکارعمل را به دست گیرد.

بدینترتیب برای یک اعتراف ساده هردوی آن ها رنج می کشیدند و تا پاسی از شب بیدار می ماندند.

 

  روابط داکتراشرف وروزالین یک سال تمام به همین گونه ادامه یافت؛ ولی درطول این مدت آنقدر به هم نزدیک شدند که چه می خواستند وچه نمی خواستند اینک نه تنها آموزگاران وهمصنفان ودوستان شان ، بل راشل مادرروزالین نیز تصور می کرد که امروز یا فردا خبرهای خوش وجالبی ازآن دو جوان عاشق خواهد شنید.

 

داکتراشرف سگرتی برای خود آتش زد. یادش آمد که مدت ها می شود از راشل خبرندارد. آخرین نامهء راشل را یک ماه پیش گرفته بود وپاسخ آن را روز بعد نوشته وپست کرده بود. راشل هم عادت داشت که نامه هایش رابلافاصله وبدون تـاخیر جواب دهد. اما حالا که یک ماه می گذشت هیچ خطی وخبری ازوی نداشت. لحظه یی به این فکر افتاد که شاید نامه هایش برای راشل دل آزار شده باشند ، شاید هم اصلاً دلش نخواهد که دربارهء او وکشور جنگ زده اش چیزی بخواند، شاید هم مریض باشد یا رفته باشد به مسافرت وتفریح درکنار همان بحیره یی که مانش نام داشت وبرای رنگ چشمان دخترش، رنگ آبی آبی را ازهمان آب ها دزدیده بود.. ولی هرچیز که بود داکتراشرف می دانست که راشل دوستش دارد وبدون سبب ودلیل مکاتبه اش را باوی قطع نمی کند.

 

  اما این راشل هم درآن سال ها چه زن جذابی بود. چقدرآراسته وفیشنی وانباشته وآغشته درابری ازابریشم وعطر. چه پیکر رسایی داشت وچه مو هایی وچه چشم های سحر انگیزی. راشل زن دانشمندی هم بود. زیست شناسی خوانده بود ونویسندهء رساله های چند اندرباب زنده گی لاک پشت ها و خرچنگ ها وبقه ها و دوران فترت این جانوران حقیر. راشل با " ژرژ" پدرروزالین کمتراز دوسال زنده گی کرده بود. ژرژ یک دون ژوان به تمام معنای پاریسی بود : شیک پوش ، خوش لباس ، خوش اندام ، باده نوش ، زنباره ، رقاص ، ولگرد وولخرج. آشنایی شان تصادفی بود. از همان آشنایی ها ودوستی هایی که هراز گاهی دردنیای بی شعور ومجنون صفت اروپا رخ می دهد. مثلاً دریک تانک پترول، یا دریک فروشگاه مواد خوراکی ، یا درهنگام رقص ودرکوپهء ترن ویا درموقعی که دراثنای اسکی کردن می افتی ومی لغزی ، مردی از راه می رسد ، با دستان نیرومندش بلندت می کند، برف های لباست را می تکاند ومی گوید: آه مادام شما چقدرزیبا هستید. بعد دستش رابرای دست دادن با شما دراز می کند ومی گوید : من " ژرژ" هستم، وشما ؟

 

  راشل بیست ساله بود که دریکی از همان مکان ها وزمان ها با ژرژ آشنا شده بود. آنان درهمان هفتهء اول آشنایی یکدیگر را بوسیده بودند وبعد بستر راشل شده بود ، بستر مشترک شان. امااین دوران خوشی ها ولذت ها دیری نپاییده بود . راشل باردار شده بود وژرژ راهش را گرفته ورفته بود.

 

 راشل همهء این قصه ها را دردورانی که داکتراشرف به خانه اش راه یافت ودوست صمیمی روزالین شد، برایش بیان کرده بود. حتا گفته بود که پس از بارداری ، برخی از دوستانش به وی مشوره داده بودند تا کورتاژ کند وخود را ازشر  موجودی که درآینده پدرش را ازوی خواهد خواست ، نجات دهد؛ ولی چنین اندیشه یی نه درساختار فکری اش سراغ می شد و نه در باور های مذهبیش . راشل برایش گفته بود: " من که به خاطر تباه شدن نسل لاک پشت ها وخرچنگ ها وبی حرمتی به بقه ها به شدت متأسف بودم وغصه می خوردم وماشینی شدن زنده گی آدم ها را عامل آن می دانستم ، پس چطور می توانستم ثمرهء یگانه عشقم را با میل وارادهء خود ازبین ببرم. برعکس دلم می خواست بدانم که چه تغییراتی درهنگام بارداری دروجودم رخ می دهد. دلم می خواست شورخوردن، جا به جا شدن ولگدزدن طفلم را احساس کنم. دلم می خواست شگفتن وشیردارشدن تدریجی پستان هایم را به نظاره بنشینیم . دلم می خواست که هرروز به آیینه نگاه کنم، به اجزای صورت یک مادرفریب خورده ، به زیر چشمانم که پف کرده بود وبه شیار های نامرئیی که درگودی صورتم خط انداخته بودند، بنگرم. دلم می خواست که روزی این تکهء وجودم را به دنیا بیاورم وپستان های مشتاقم را به دهن کوچکش نزدیک کنم. .."

 

  راشل پس از ناپدید شدن ژرژ وتولد روزالین ، سال های زیادی را بدون شوهرگذرانیده بود. از مرد ها دوری گزیده بود وکوشش کرده بود که دربرابر غریزه یی که دردرونش می جوشید ، بی اعتنایی کند. اما این نیاز ها به قدری طبیعی بودند وچنان سرکش که خواب را از چشمانش می ربودند و اوراناگزیر می ساختند تا به کتابخانهء کوچکش برود وآنقدر با کتاب های زیست شناسی وآثار دانشمندانی چون داروین ومترلینگ خود را مصروف بسازد که شفق بدمد وروز دیگری آغازشود. روزالین هفت ساله شده بود که دریکی از همان تصادف ها با یک جنتلمن واقعی آشنا شده بود. آشنایی که عشق پر شوری برای هردو به ارمغان آورده وبه ازدواج انجامیده بود. پنج سال با هم زنده گی کرده بودند؛ ولی از آن جایی که همه می میرند، آن افسر نیروی دریایی فرانسه نیز روزی درعرشهء کشتی اش سکته کرده بود..

 

 ازشوهرش " فرانک " برای راشل هیچ چیزی باقی نمانده بود، جز یک مشت خاطره دلپذیر، چند دفتر یادداشت ازسفر های دریایی اش، وهمین اپارتمان درمحلهء پیگاله Pigalle پاریس. راشل دخترش را دوست می داشت واکنون که می پنداشت یک روز نه یک روز روزالین با اشرف ازدواج می کند، اگرچه به خاطر دورشدن روزالین اندوه کوچکی دردلش راه می یافت ؛ اما خوشی ناشناخته یی نیز حس می کرد. زیرا اگرروزالین به آن کشوری که نمی دانست کجاست می رفت، اونیز این امکان را می یافت که به یکی از آرزوهای دیر سالش برسد: سفر به مشرق زمین وسرزمین هایی که عجایب وغرایب آن ها را فرانک دردفتر خاطراتش نوشته واز شگفتی ها و جادوگری های این سرزمین ها خبرداده بود..


 پس از پایان سال اول تحصیلی داکتر اشرف وروزالین جشن کوچکی دریکی از رستوران ها درحومهء شهر پاریس گرفته بودند. باغ رستوران دررنگ های شاد پاییزی می درخشید وباد سرد آخرین روز های ماه اکتوبردرشاخه های  برگ ریز می آویخت وچمن سبز را گلبیز می ساخت. زیبایی طبیعت ، محیط شاعرانه رستوران ، آهنگ  دلپذیرولطیف والسی که پخش می شد، شمع بلند وسفیدی که شعله می کشید وآرام ارام اشک می ریخت، شراب سرخی که درساتگین بلورین ریخته بودند ، حرکات موزون و دلپذیر زن ومرد جوانی که با آهنگ والس می رقصیدند ، آن دو را تشویق نموده بود که برخیزند ، برقصند، دست درگردن هم اندازند  واز این فرصت بی نظیر برای بیان مکنونات شان بهره گیرند. درپایان شب،  آن چه بین شان رخ  داده بود، تصادف نبود، یک نیاز بود ، نیازی که برای برآورده شدن آن به هیچ توضیحی ضرورت نبود.

 

 ماه عسل شان را دراسپانیا گذشتانده بودند. درهتلی دورافتاده ولی زیبا. دریکی از سواحل جنوب که آفتاب گرم ودرخشان داشت ومردم آفتاب دوست ومهربان. آن یک ماه چه شاهانه گذشته بود وجهان چقدر بزرگ بود وزنده گی تا حد زیبا وخواستنی . پس ازآن به پاریس باز گشته بودند . راشل حاضر نشده بود که تنها زنده گی کنند . اپارتمانش بزرگ بود وجادار ووسعت واستواری وموقعیتی داشت که درشهری مانند پاریس می توانست ایده آل باشد.

 

  سرانجام روزی رسیده بود که داکتر اشرف تحصیلش را ختم کرده ونامه یی از سفارت گرفته بود. درنامه تذکر داده بودند تا جهت ترتیب وتنظیم امورات مربوط به باز گشتش به وطن، هرچه زودتر به سفارت کبرای افغانستان درپاریس مراجعه کند. داکتر اشرف با خوشی نامه را خوانده بود. زیرا سال ها می شد که درآرزوی رسیدن این لحظه بود؛ اما حیران هم بود که چگونه این مطلب راباروزالین درمیان گذارد. ناگزیر سرش را درمیان صفحات کتابی فروبرده بود که روزالین از وی پرسیده بود :

 

   - درچه فکری هستی ؟ نمی بینی که قهوه ات سردمی شود، چه می خوانی که خلاصی ندارد؟

 

  - یک نامه ...

 

   روزالین اتوکاریش را رها کرده ، درپهلویش نشسته و گفته بود:

 

   - نامه ؟ ازکابل آمده ؟ آیا خدا نکرده کسی مریض شده .. یا..

 

  - نی شکر، همه صحت دارند. نامه ازسفارت ما آمده است. نوشته اند تا اخیر این ماه باید به وطن برگردم..

 

 - بسیار خوب، این مطلب که قابل پریشانی نیست. فقط دوهفته وقت بسیار کم است ، کارهایم خلاص نمی شوند. باید دوهفتهء دیگر هم از آن ها وقت بگیری..

 

 - چی گفتی ؟ یعنی تو می خواهی با من بروی ؟ آخرروزالین عزیز، چقدر باید برایت بگویم که کابل، پاریس نیست؟ برایت مشکل خواهد بود زنده گی کردن در آن جا.. یا مادرت راشل، بدون تو چه خواهد کرد؟

 

 -  دربارهء مادرم پریشان نباش . او ازمدت ها پیش از لحاظ روحی آمادهء شنیدن وپذیرفتن این مسأله است. اما تو عزیزم ، برای من ، هم باد وهم شگوفه وهم میوه ای . ای همه فصول من ! هرجا تو باشی ، آن جا برایم بهشت خواهد بود../


May 18th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب